زندگي غم انگيز يك دختر كه به زن تبديل شد
دنياي مطالب
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : عليرضا

 

زندگی من

می تونم بگم که  زمانی میرفتم دبیرستان دختر بسیار شر بودم .

تو خانواده رابطه ی خوبی با پدرم نداشتم .اولا اهل دوست پسر و رابطه با پسر نبودم و فقط با دوستام سینما و کافی نت و کافی شاپ خوش میگذروندیم  .

تا اینکه حمید وارد زندگیم شد اون همش دنبالم میکرد و شاید باورتون نشه حدود 6 ماه بی محلی بهش میکردم از نظر تیپ و قیافه بیسته بیست بودتصمیم گرفتم مدت .

کوتاهی باهاش دوست بشم واسه گذروندن اوقات البته اینو جا انداختم من همه جا با دوستام گرفته تا بقیه میگفتم من حالم از پسرا بهم میخوره ولی حالا به  حمید علاقه مند شدم .

نمیتونستم خودمو حالا ضایع کنم که من حمید رو میخوام پس غیابی باهاش ارتباط برقرار کردم  پسر خیلی خوبی بود یه روز دوستم برگشت گفت چرا حمید دیگه دنبالت نمیکنه از دروغ گفتم :نمیدونم(اخه منو حمید باهم دوست بودیم پس چه دلیلی داشته  که دیگه دنبالم کنه )

گفتش:من شاید باورت نشه بهش علاقه ی زیادی پیدا کردم ... توکه اونو نمیخوای ....میشه ....بهش بگی من اونو دوستش دارم فشارم افتاده بود نمیدونستم بهش چی بگم .

گفتم: پس تکلیف دوستت...علی ...چی میشه

گفت:من اونو دیگه نمی خوام من قراره باهاش قطع رابطه بکنم

چند بار التماس کرد موندم چی بگم

گفتم: شمارشو انداختم دور بذار پیداش کنم بهت میگم

******************************************

به حمید علاقه ی بسیار پیدا کرده بودم و اونم قرار بود بیاد خواستگاریم چون از خانواده ترد شده بودم تصمیم گرفتم ازدواج کنم تو سن 16 سالگی مشکل اصلی ما این بود که اون پدر و مادر نداشت اون حقیقت رو به من گفته بود .

حمید وقتی 17 ساله بوده از خونشون فرار کرده و به تهران اومده  و تو کار مواد و قاچاق اومده چون چاره ای نداشته و احتیاج به پول داشته من اونقدر عاشقش شده بودم که کارقاچاقچی او واسم مهم نبود .

توی جردن  که هر شب میشه به راحت یه پارتی پیدا کنی موادی که تویه پارتی مصرف میشد رو حمید تهیه میکرد  من توپارتی ها باهاش میرفتم 

*******************************************

ماجرای دوستم مهسا وعلاقه اش رو به حمید گفتم حمید گفت تو باید بهش از رابطه ی ما بگی گفتم:نمیتونم حمید بعد یه عالمه مشاجره بینمون گفت:خودم میگم بهش..... امشب خونه یکی از بچه ها پارتیه جشن تولدشه اونم بیار...حالا اهلش هست .

گفتم:اره بابا خیلی زیاد .

به مهسا گفتم که امشب منو حمید تویه یه پارتی قرار گذاشتیم توبیا حرف دلتو بهش بگو مهسا از خداش بود بیاد تا شب تو خیابونا گشتیم ولباس مناسب پیدا کردیم براش و رفتیم..

*******************************************

یه خانواده پولدار واسه پسرشون تولد گرفته بودند اونم چه تولدی....

حمید گفت اخر جشن بهش میگم بعد یک ساعتو خورده ای رقص  وآوازشروع کردن به مشروب خوردن ومواد کشیدن و همچنین رقصیدن مهسا با حمید(وای خدای من) حمید میگفت اینکار واسه مقدمه چینی لازمه حمید ومهسا هر دوتاشون مست مستن از خوردن زیاد مشروب من نمیخوردم چون بهم نمی ساخت و خونریزی معده پیدا میکردم

وای چه صحنه هایی دیدم بعد از خوردن .

دختره لباسشو داده بود بالا و به وضع فجیعی می رقصیدمامان بابای پسره نبودن حمید میگفت تو اتاق خواب حتما رفتن یه پسری روی زمین دراز کشیده بود و حرکات عجیب غریبی از خودش در می اوردتویه حالتی بودن بیشترشون که اگه مدفوعشونو میزاشتی جلوشون میخوردنش(وای خدای من)

و خیلی چیزایه دیگه که جرات گفتنشو ندارم .

حمید اومد دستشو زد به شونه منو گفت من میرم بیرون توحیاط با مهسا صحبت کنم باشه عزیزم زیاد طول نمیکشه گفتم باشه .

۴۰ دقیقه- یک ساعت منتظر بودم نیومدن که نیومدن دنبالشون گشتم تو حیاط نبودن از دوست حمید پرسیدم گفت تویه یکی از اتاق های طبقه بالا رفتن بیا نشونت بدم با ریلکسی تمام دوست حمید رفت تو منم پشت سرش حمید نمی بخشمت تنها چیزی که اون لحظه میتونستم بگم بعد از دیدن اون منظره...

با گریه اومدم بیرون .

رضا دوستش گفت بابا چیزی نشده ایرادی نداره فقط یه حال کوچیک با هم میکنن اون بیشترین حال رو از تو میکنه عزیزم(چقدر از این کلمه حالم بهم میخورد) رویه مبل نشستم و رضا برام مشروب اورد منم با اینکه میدونستم برام مشکل پیش میاد خوردمش چون تو حال خودم نبودم .خیلی  زیاد خوردم طوری که نمیتونستم راه برم تنها بودم تواون شرایط .

دیدم حمید ورضا دارن میان طرفم .

برو گمشو عوضی نمیخوام ریختت رو ببینم .

من دوست دارم الیزه من عاشقتم .

کثافت تو تویه اون اتاق .

حرفمو برید منو ببخش عزیزم دست خودم نبودمحکم زدم تو دهنش و پاشدم نمیتونستم راه برم نباید اون همه میخوردم یک دفعه از دوطرف بازو هامو گرفتن رضا و حمید جیغ میکشیدم انگار هیچکس صدای منو نمیشنید .

منو به زور بردنم تو انباری من نمیتونستم از خودم دفاع کنم من نمیتونستم....با بی رحمی تمام و درد و زجر کشیدن من .....

من اونشب زن شدم .

خیلی ازدخترا اون شب توی اتاق های اون خونه تبدیل به زن شدن البته تقصیر خودشونم بود ولی گناه من چی بوداونقدر بیرحمی کردن در حقم نمیتونستم راه برم من اونشب بیرون خوابیدم وسط درخت بوته ای شکل تویه یه پارکی اصلا دیده نمیشدم فرداش خواستم برم خونه شاید تو خونه راهم نمیدادن حقم داشتن .

ساعت یک شب رسیدم  ما تویه تکاوران اقامت داشتیم .

زیر کتک بابام ...اگه مامان والتماساش نبود منو بابام از خونه میانداخت  بیرون

**********************************************

خواستم ادم بشم کلاسهای مشاوره -دکترو ....

 خرجش400هزار تومن ناقابل (پرده دوزی) نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه

ولی من باید از کجا میاوردم پولشومن الا ن میخوام برم پیش دانشگاهی ولی هنوز که

هنوز نتونستم پولشو جورکنم .

من بی عرضه ام بی عرضه...

به من میگن زن بی عرضه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات
پيوندها
  • ساعت رومیزی ایینه ای
  • رقص نور لیزری موزیک

  • تبادل لینک هوشمند
    لطفا مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 184
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 217
بازدید ماه : 221
بازدید کل : 110867
تعداد مطالب : 119
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس

دریافت کد آپلود سنتر


جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت